loading...
مرکز سایت
فروش ویژه گلدونی پسته

فروش گلدونی پسته

فروش گلدونی پسته,فروش نهال گلدونی پسته,گلدونی پسته,نهال پسته,فروش نهال پسته

فروش ویژ بهترین نوع گلدونی پسته ایران در استان فارس از نهالستان پسته و آموزش کاشته نهال پسته بعد از خرید در زمین اصلی

 

گلدونی پسته

 

روش خرید و سفارش گلدونی پسته

کسانی که خواستار خرید گلدونی پسته هستند به موارد زیر توجه کنند.

 



بقیه در ادامه مطلب
تبلیغ
آخرین ارسال های انجمن
مرکز سایت بازدید : 717 سه شنبه 19 فروردین 1393 نظرات (0)

داستان خواستگاری قسمت دوم

داستان طنز خواستگاری که خواهید خواند داری سه قسمت است که حالا داستان خواستگاری قسمت دوم

لطفا قسمت قبل رو بخونید که داستان رو از وسط گاز نزده باشید...
خواستگاری تو خونشون!(قبل از رفتن تو اتاق )
رفتیم بالا. همون اول بابام یه نگاهی داشت به پله ها می کرد که من تعجب کردم. گفتم بابا چیزی گم کردی . گفت نه می خوام ببینم تمیزه یا نه. (!)) یه وقتایی حضرت پدر یه کارایی میکنه که من هر چی فکر می کنم چجوری یه نفر می تونه این همه شخصیت رو یه جا داشته باشه به جایی نمیرسم.( پله ها رو رفتیم بالا و رسیدیم طبقه دوم دم در خونشون.همه رفتن تو و من آخرین نفری بودم که رفتم تو. همین که اومدم کفشای واگس زده تمیزم رو بذارم یه گوشه ای هر چی نگاه کردم دیدم دو تا کفش دم درشونه با یه دمپایی لا انگشتی.اون دوتا کفش زنونه ها یکیش که مال مامانمه یکی شم مال مادمازل نگاره .وای. خدای من یعنی بابا با دمپایی لاانگشتی اومده (حالا چرا لا انگشتی اینهمه صندل قشنگ لاقل با یه دمپای معمولی می اومدی پدر آخه لاانگشتی آبی!!!چرا؟) ترسیدم نگاه کنن آبرومون بره از همون پاگرد راه پله انداختمشون پایین یه وخ زیبا نبینه. اصلا هم به این فکر نکردم که موقع برگشت چی کار می خوایم بکنیم. (اِ لا انگشتی آبی؟!) رفتیم تو. انگار بیست سال بود که پدر زیبا رو ندیده بود . همچین بقلش کرد که نگو.

 


برادر کوچیک زیبا رو یه جور گرفته بود تو بغلش که چی بگم. من رفتم یه لپ زدم به صورت بابای زیبا همون آقای عسگری معروف و یه دستم با داداش کوچیکه زیبا دادمو یه سلامی هم با مادرزیبا کردم و مثل یه آقا رفتم یه گوشه ای نشستم. هر چی چشم چرخوندم ببینم خود زیبا کجاست نفهمیدم. خیلی بد بود . نه من زیبا رو درست و حسابی میشناختم نه زیبا من رو . با خودم داشتم فکرمیکردم احتمالا الان داره با خودش می گه چرا موضوع انقد جدی شد. تو همین فکرا بودم که متوجه جوراب حضرت پدر شدم. بین انگشت شصت پاش و انگشت کناریش جوراب رفته بود تو. که به خاطر دمپایی مسخرش بود. (خیلی ضایع بود خیلی ضایع!!اصلا یه چیز می گم یه چیز می شنفید!!) هی با چشمام به مامانم یه جور گفتم بهش حالی کنه . که حواس مامانم هم نبود. بی خیال جوراب بابام شدم. روم رو برگردوندم سمت بقیه که متوجه نگاههای داداش کوچیکه زیبا به مادمازل نگار شدم. یه چند دقیقه ای روش متمرکز شدم که ببینم چیکار داره می کنه. هی داشت به نگار چشمک می زد. نگارم زیر لب هی می خندید. سن دوتاشون رو بذاری رو هم 15 سال نمی شدا مونده بودم از کی یاد گرفته بودن. ولی من خیالم از مادمازل نگار راحت بود که به این راحتیا پا نمیده.تو همین فکرا و نگاها بودم که آقای عسگری گفت خیلی خوش اومدید. راه سخت نبود که.
پدرم یه استیلی گرفت که نگو . پای چپش رو انداخت رو پای راستش (حالا دیگه دقیقا جورابش معلوم بود!!خیلی بد بود .خیلی)گفت نه خدا روشکر خوب اومدیم. ( خوب اومدیم؟!خیلی خوب اومدیم. یعنی از این بهتر نمی شد!خب پدر جوراب رو لااقل یه نگاهی کن مثل این ژاپنا!.) داشتم دیوونه می شدم. نمی دونم چرا رو بابام حساس شده بودم. هر چی میگفت انگار با یه چکش دارن میزنن رو استخونم. با خودم گفتم مهدی هواست رو پرت کن . اصلا به یه ور دیگه نگاه کن که دیدم مادر زیبا به داداش زیبا یه چشمی چرخوند که شربت و میوه رو تعارف کنه. پسره با یه غرور بلند شد و شربت رو چرخوند. منم که با توجه به گفته های مامان که هرچی رو تعارف کردن ور دار حالا دوس داشتی نخور یه شربت برداشتم. تا اونجایی که می شد سعی می کردم بابامو نگاه نکنم. شربت رو چرخوند و نوبت میوه شد. من باز طبق همون فرمایش مذکور از طرف مادر یه چند تا میوه برداشتم و ظرف میوه رفت سمت بابا. خیلی سعی کردم نگاه نکنم چون مطمئن بودم یا الان به میوه ها گیر میده و از میوه فروشیش تعریف می کنه یا بالاخره یه حرکتی میکنه. سرم رو به زور چرخوندم ولی حرکتی که پدر زد نذاشت چشمامم با سرم بچرخن. سه تا خیار ! سه تا ، با یه موز برداشت . (چی الان بگم خدا!خداجون من و بکش). بعد پشت بندش لپ داداش زیبا رو گرفت و گفت به به خیاراتونم مثل پسرتون چقدر نازن. ( چرا خب بابا چرا؟). پدر زیبا هم بنده خدا یه خنده سردی کرد و گفت بله دیگه شما لطف داری؛ هنوز "د " رو ته جملش نذاشته بود خیار اول و با پوست کرد تو دهنش. (!) حالا مگه صدای خریش خریش خیاره تموم میشد. پدر زیبا داشت یه چیزی میگفت که من متاسفانه نفهمیدم چی گفت چون حواسم به بابام بود. بابا هم داشت جوابش رو می داد. من باز نفهمیدم چی جواب داد ولی این دفعه به خاطر حواس پرتی نبود . صداش داشت از بین انبوهی از صداهای خرد شدن خیار از دهان به بیرون پرتاب می شد و به خاطر خلط شدنشون با هم من هیچی نفهمیدم. هیچی. مطمئنم آقا عسگری هم هیچی نمی فهمید ولی هی داشت سرش رو تکون می داد. ( خب چی کار کنه بدبخت). بعد از خوردن سه عدد خیار و یک عدد موز پدر خداروشکر کرد ( این اخلاقش رو خیلی دوست دارم) و گفت خب آقا عسکری ! عزیز اگه مایل باشید بریم سر اصل مطلب ( عین تو فیلما) فقط من مونده بودم چرا اینقد قرمز شده بود از من بیشتر استرس داشت. آقا مهدی ما نه کار دارن و نه سربازی رفتن و نه عقل درست و حسابی دارن این رو که گفت یه خنده از ته دل کرد و روش رو کرد سمت من و به خندش ادامه داد و گفت نه دیگه این رو شوخی کردم. خداییش عقل رو داره.بعد خودش رو جدی نشون دادو ادامه داد این رو مطمئنم که داره عقل رو می گم چون تنها چیزیه که داره. بعد دوباره یه خنده مسخره دیگه. و بقیه هم داشتن باهاش می خندیدن. منم یه لبخند مصنوعی رو انداختم رو لبام که بله دیگه. سرم رو انداختم پایین که دیدم مادمازل گوشیش رو دراورده داره روی میز می چرخونتش. بعد همون لحظه داداش زیبا هم جنگی پاشد رفت تو اتاق و بعد از چند ثانیه سریع برگشت و شروع کرد به جمع کردن لیوان شربتا. خیلی رفتم تو نخش . قضیه داشت جدی میشد. همه حواسشون به بحث بود ولی من رفته بودم تو نخ این پسره و مادمازل نگار. همین که رسید که لیوان نگار رو برداره دیدم یه کاغذ آروم گذاشت رو عسلی جلو نگار رو رفت. ( ای بابا . این پسره چجوری مخ آبجیه ما رو زد ما چجوری داریم مخ آبجیش رو می زنیم!) آبجیه کاغذ و برداشت و کرد تو کیف دستیش و دوباره مثل این دخمل خانومای خوشگل آروم به بابا و مامانم نگاه می کرد. همیشه از این حرکتش خوشم میاد. موهای طلاییش رو با اون چشمای آبی خوشگلش رو با هیچی تو دنیا عوض نمی کنم.
نمی دونم چی شد اصلا تو مجلس نبودم . رفته بودم تو خودم . بزرگا داشتن باهم صحبت می کردن . تو این فکر بودم که الان به زیبا چی بگم. داشتم فکر می کردم الان حتما تو اشپزخونه برا خودش نشسته و داره به قل قلای کتری چایی نگاه می کنه و به روزگارش می خنده. چقدر الان دوس داشتم ببینم داره چیکار میکنه. چقدر الان دوست دارم امروزتموم شه ببینم آخرش چی میشه. نمی دونم چرا انقد الکی الکی داشتم به زیبا وابسته می شدم. از آشناییمون چند روز بیشتر نگذشته بود ولی نمی دونم چرا دوست داشتم همین الان برم بغلش کنم و داد بزنم بهش بگم دوسش دارم. یه لحظه احساس کردم دلم داره در نبردی که الان با عقلم درونم می کنن پیروز شده. تو همین فکرا بودم که بابام گفت پسرم نظر تو چیه؟ گفتم نظرم دررابطه با چی ؟ یهو خندید و گفت بیا عقلشم از دست داد آقا ما حرفمون رو پس می گیریم این بچه عقلم نداره و دوباره زد زیر خنده. ( از اون خنده ها ) ولی برام خیلی جالب شد که دقیقا منم داشتم به همین فکر می کردم که الان دیگه عقلم کاملا بازی رو به دلم باخته. واسه همین ایندفعه از حرف بابام ناراحت نشدم چون از چیزی حرف زد که درونم در حال اتفاق افتادن بود و اون خبر نداشت. خندش رو جمع کرد و گفت . بابا جون بگم عروس خانوم چایی رو بیارن.
دلم هری از روی سکوی توزیع مدالها ریخت پایین و گفتم چی بگم. بابامم که انگار داره داد می زنه آتیش زدم به مالم گفت عروسم چایی رو بیار بابایی . ( حالا جالبه این جمله رو باید پدر عروس بگه نه بابای من) بابا زیبا هم بنده خدا گفت بیار دخترم . مهمونامون تشنشونه!( عجب جمله معنی داری گفت البته بی غرض بود . می دونم) یه چند ثانیه گذشت که دیدم زیبا ، زیبا وارد صحنه شد. مثل تو فیلما یه چند ثانیه انگار صدا کاملا قطع شده بود. از عظمت صحنه می خواستم جلو پاش بلند شم. خیلی زیبا بود . عین اسمش... .


منتظر بقیش باشیدا... . تازه قراره جالب شه.

 

برای خواندن داستان های طنز و خنده دار دیگر روی داستانهای طنز کلیک کنید

این داستان از طرف محمد مهدی روحی طواف از تهران

گروه بازی و سرگرمی مرکز سایت منتظر نظرات شما می باشد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
فروشگاه مرکز سایت

پمپ باد فندکی ماشین همراه کوچک خودرو (اصل)

 

پمپ باد فندکی کوچک و ارزان مخصوص ماشینهای سواری با 650 گرم وزن یک همراه خوب درمسافرت برای خانواده ها این پمپ با وصل شدن به جا فندکی ماشین به راحتی باد لاستیک ها را تنظیم می کند قابل استفاده برای کـسانی که به استخر های دورازمحل زندگی می روند (نیازی به حمل تیوپ پرشده ندارید) قابل استفاده برای بازیکنان تیم های ورزشی جهت توپ فوتبال و الیبال بسکتبال و... قابل استفاده برای دارندگان دوچرخه وموتورسیکلت قابل استفاده در مدارس دانشگاهها مراکز فنی حرفه ای پمپ های ما در پنج مدل : کم قدرت , متوسط , پرقدرت , چراغدار , برقی فندکی می باشند

چراغ فندکی ماشین


توضیحات بیشتر


 خـريد پستي >> قيمت فقـط : 39000 تـومان

درباره ما
هدف از ایجاد مرکز سایت معرفی سایت های اصلی و سایت های برتر هست. و شما می تونید سایتی که زیاد بهش سر می زنید و یا سایتی که به نظر شما مهم هست را در قسمت (نظرات) سایت به ما معرفی کنید تا در مرکز سایت قرار دهیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 464
  • کل نظرات : 189
  • افراد آنلاین : 57
  • تعداد اعضا : 323
  • آی پی امروز : 401
  • آی پی دیروز : 376
  • بازدید امروز : 739
  • باردید دیروز : 1,062
  • گوگل امروز : 9
  • گوگل دیروز : 12
  • بازدید هفته : 739
  • بازدید ماه : 739
  • بازدید سال : 224,613
  • بازدید کلی : 2,310,105
  • نرم افزارهای اندروید
    نرم افزار های جاوا
    تبادل لینک و بنر رایگان