داستان خواستگاری قسمت سوم
داستان طنز خواستگاری که خواهید خواند داری سه قسمت است که حالا داستان خواستگاری قسمت سوم
لطفا دو قسمت قبل رو حتما بخونید که داستان براتون جالب تر باشه ...
معذرت خواهی فراوان به خاطر تاخیر در قسمت سوم.
ماجرای یک خواستگاری خنده دار( من و زیبا تو اتاق)
انگار که چایی رو خیلی وقت پیش ریخته بود. تا باباش گفت دخترم چایی رو بیار از آشپزخونه اومد بیرون. یه چادر سفید گلدار پوشیده بود و اصلا هم آرایش نکرده بود. ( فکر کنم به خاطر همین کاراشه که ازش خوشم اومده بود. از این دخترایی که یه گونی پنکک رو صورتشون میمالن تا خوشگل بشن متنفرم) خیلی ساده و البته زیبا اومد و چایی رو برد طرف همه. ( بابا مو نگا کن مثل اینایی که تا حالا دختر ندیده همچین خیره شده بود به صورت زیبا که اصلا یه وضی !) خلاصه چایی رو دورتادور چرخوند تا رسید به من . وقتی داشت چایی رو می چرخوند من داشتم به این فکر می کردم که چجوری چایی رو بردارم. با دست راستم ، دست چپم؟، چشمام رو چیکار کنم ، به چایی نگاه کنم به زیبا نگاه کنم اصلا سرم رو بندازم پایین و به هیج جا نگاه نکنم به بابام نگاه کنم!!! به چی نگاه کنم خلاصه چایی اومد روبروی من. عجب عطر خوشبویی زده بود. هر دو دستم رو بردم سمت سینی و چایی رو برداشتم وقتی گذوشتمشون رو میز برای یه ثانیه با زیبا چشم تو چشم شدیم. و زیبا رفت نشست کنار مامانش. نمی دونستم بهش نگاه کنم یا نه.