داستان خواستگاری قسمت دوم
داستان طنز خواستگاری که خواهید خواند داری سه قسمت است که حالا داستان خواستگاری قسمت دوم
لطفا قسمت قبل رو بخونید که داستان رو از وسط گاز نزده باشید...
خواستگاری تو خونشون!(قبل از رفتن تو اتاق )
رفتیم بالا. همون اول بابام یه نگاهی داشت به پله ها می کرد که من تعجب کردم. گفتم بابا چیزی گم کردی . گفت نه می خوام ببینم تمیزه یا نه. (!)) یه وقتایی حضرت پدر یه کارایی میکنه که من هر چی فکر می کنم چجوری یه نفر می تونه این همه شخصیت رو یه جا داشته باشه به جایی نمیرسم.( پله ها رو رفتیم بالا و رسیدیم طبقه دوم دم در خونشون.همه رفتن تو و من آخرین نفری بودم که رفتم تو. همین که اومدم کفشای واگس زده تمیزم رو بذارم یه گوشه ای هر چی نگاه کردم دیدم دو تا کفش دم درشونه با یه دمپایی لا انگشتی.اون دوتا کفش زنونه ها یکیش که مال مامانمه یکی شم مال مادمازل نگاره .وای. خدای من یعنی بابا با دمپایی لاانگشتی اومده (حالا چرا لا انگشتی اینهمه صندل قشنگ لاقل با یه دمپای معمولی می اومدی پدر آخه لاانگشتی آبی!!!چرا؟) ترسیدم نگاه کنن آبرومون بره از همون پاگرد راه پله انداختمشون پایین یه وخ زیبا نبینه. اصلا هم به این فکر نکردم که موقع برگشت چی کار می خوایم بکنیم. (اِ لا انگشتی آبی؟!) رفتیم تو. انگار بیست سال بود که پدر زیبا رو ندیده بود . همچین بقلش کرد که نگو.