داستان خواستگاری قسمت اول
داستان طنز خواستگاری که خواهید خواند داری سه قسمت است که حالا داستان خواستگاری قسمت اول
را در این پست با هم می خوانیم. بسیار زیباست از دستش ندینا.
قبل از روز خواستگاری و بدبختیاش
نمی دونم چرا ولی بهش گفتم. هرچی تو دلم بود رو یهو از توش خالی کردم و وسط دانشگاه جلو چشم همه بهش گفتم دوسش دارم. تو اون لحظه دو تا چیز داشت می زد بیرون! یکی چشمای زیبا که داشت از تو حلقه در می اومد. (که فکر کنم متعجب این نوع از خواستگاری من بود) یکی هم قلب من که جدا داشت قفسه سینم رو سوراخ می کرد. تمام چیزایی که از دیروز تمرین کرده بودم رو یهو یادم رفت و فقط تو چشماش خیره شدم و با هزار تا این ور و اونور کردنه خودم گفتم راستش من از شما خوشم اومده. (اِ آخه پسر دیوونه مگه اومدی لباس بخری که خوشت اومده. جمله از این ضایع تر نمی شد بگی. یعنی همون اول گند زدم.) با خودم فکر می کردم ته حرف زدن و ته اعتماد به نفسم. همین اول بازی سه هیچ عقب افتادم. خلاصه گفتم و گفتم و گفتم تا اینکه منتظر شنیدن شدم. لباش ترک خرده بود از خشکی. با هزار تا استرس و حیا گفت اصلا فکر نمی کردم اینقد بی جنبه باشید. وای . این حرف و که زد هزار تا فحش تو دلم به خودم گفتم. ولی جدا اون از خیلی چیزا خبر نداشت. مثلا اینکه من مجبور شدم انقد زود بهش بگم.آخه از آشناییمون با هم یک هفته بیشتر نمی گذشت.
بعد گفت جواب من